منم درختِ ناامید، منم درخت، درختِ زردِ ناامید.
امید را کشیدهام ز ریشهام هزار بار!
و هر هزار، سبزهام، شکوفهام، پرندههای نغمهخوان شاخهام، پریده از لب امید.
زمین زیر پای من، هزار دانهی امید را به باد دادهاست، چه ناامید مادری شده زمین.
منم درختِ زردِ لخت، منم تهی، منم زمخت!
حواس من به سبزه نیست، به چهچهِِ پرنده نیست. حواس من به چتر ناامیدی است که با تمام قدرتم، گشودهام ورای خندههایتان.
به من بگو کجای عمر من گره به کار غن
چه غریبانه، دست در دستِ تنهایى خود، از کوچه هاىِ تاریک عمرم عبور مى کنم و آرام و بى اعتنا به له شدن برگهاى زردِ جوانى، ساعت ها در گوشه اى به تماشاى حجمِ عریانِ درختانِ پاییزى مى نشینم و در اندیشه ى رویایش با او به خواب مى روم تا هر دو به پیشوازِ بادهاىِ سرزمین هاىِ دور رویم و از رقص موهاى لیلىِ خود مجنون شویم، گاه و بى گاه صداى مبهم خنده هاى خوشبختى مرد و زنى در گوشم طنین انداز مى شود و من براى لحظاتى کوتاه خود را غرق در کابوس کاغذهاى مچاله شده
حالم حالِ آن برگِ زردِ در آستانهی سقوط است که بر بلندترین شاخهی افرا نشسته؛ پر از افسوس روزهای رفته و فصلهایی که بیرنگ و تار گذشت ...
و اینک پاییز و روزهای خزان زده، ایستاده بر لبهی پرتگاه ، پر از فریاد رفتن ... پر از فریاد مرگ!
+ ای آنکه مرا بردهای از یاد کجایی؟ ... بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟
ناگهان خود را پیدا کنی، در معمولی ترین جایی ک شاید باید باشی ولی، انگار عجیب شده باشد این "بودن". و چیزی از اعماقِ متعفن درونی ک از آن نفرت داری، فشار می آورد و انگار می خواهی چیزی را بالا بیاوری؟ دیوار ها نزدیک تر شده اند و آن رنگِ زرد چندش آور، از همیشه زرد تر شده است و نفست تنگ می شود. ساعت رویِ دیوار، چ بد می نوازد. دقت کردی؟ می شنوی و سرت چقدر گیج می رود و فکر می کنی ک چ عجیب است، ایستادن. برای ساعت ها، ماه ها؟ و ناگاه لحظه ای، و فقط انگار برای ث
رزق حلالِ فاطمی از آسمان نخوردهر کس که غصه ی غمِ صاحب زمان نخوردبا بدترین گناه، تفاوت نمی کندآن طاعتی که مُهر ولی پایِ آن نخوردباید که شک کند به مسیرِ تقربشعاشق اگر که طعنه و زخم زبان نخوردسگ شهره شد به خوی وفا، چون تمام عمراز دستِ غیرِ صاحب خود، استخوان نخوردخوشبختِ واقعی است گدایی که لحظه ایاز پشت خانه ی گلِ نرجس تکان نخوردزاهد به زُهد محض به جایی نمی رسددودِ چراغ اگر درِ این آستان نخوردشیعه نخوان هر آن که به نعمت قرین شد و...اندوهِ جیب خال
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
رزق حلالِ فاطمی از آسمان نخوردهر کس که غصه ی غمِ صاحب زمان نخوردبا بدترین گناه، تفاوت نمی کندآن طاعتی که مُهر ولی پایِ آن نخوردباید که شک کند به مسیرِ تقربشعاشق اگر که طعنه و زخم زبان نخوردسگ شهره شد به خوی وفا، چون تمام عمراز دستِ غیرِ صاحب خود، استخوان نخوردخوشبختِ واقعی است گدایی که لحظه ایاز پشت خانه ی گلِ نرجس تکان نخوردزاهد به زُهد محض به جایی نمی رسددودِ چراغ اگر درِ این آستان نخوردشیعه نخوان
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
رزق حلالِ فاطمی از آسمان نخوردهر کس که غصه ی غمِ صاحب زمان نخوردبا بدترین گناه، تفاوت نمی کندآن طاعتی که مُهر ولی پایِ آن نخوردباید که شک کند به مسیرِ تقربشعاشق اگر که طعنه و زخم زبان نخوردسگ شهره شد به خوی وفا، چون تمام عمراز دستِ غیرِ صاحب خود، استخوان نخوردخوشبختِ واقعی است گدایی که لحظه ایاز پشت خانه ی گلِ نرجس تکان نخوردزاهد به زُهد محض به جایی نمی رسددودِ چراغ اگر درِ این آستان نخوردشیعه نخوان
غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/از سفر رسیدنت را خیال می کنم هر روز، ساعت ها،از پسِ پنجره های رنگیِ
قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/
و هر بار با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانیاز لای پرده های اتوکشیده،و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/نگاه کن!گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت...
که قهوه ام ته کشید...
که شیشه ها مات شدند...
جمع کردم بساطِ نگاه
باید راهی یافت .برایِ زندگی را زندگی کردن ، نه فقط زندگی را گُذَراندَن .باید راهی یافت ، برایِ صبح ها با اُمید چَشم گُشودَن .برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن .اینطور که نمی شود .نمی شود که زندگی را فقط گذراند .نمی شود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد .نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد .اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی .و یا
امروز در پاکت می نویسم:
می توان یک عمر صبر کرد تا عاقبت را دید، می توان عاقبت را رقم زد ...
تغییر ضامن به اختیار کشیدن عاقبت است، ثبات عامل دیدار عاقبتِ بی اختیار ...
بگذریم ... اولین پست پاییزی 98 را با دلتنگیِ ذاتی این فصل می نویسم ...
پاییز زیباست اما هر زیبایی دوست داشتنی نیست ...
پاییز پر از ابهام است، هیچ برگی نمی داند چه وقتی با چه رنگی می افتد ...
یکی سبز و سرحال رها می شود، دیگری طلایی و سیراب!
یکی هم زردِ خشک شده،شکننده، مثلا اوایل زمستان، در سر
توی این سالهای نهچندان کوتاه، وسط این مجازآباد بیدر و پیکر، به خیلی جاها سرک کشیدهام و به بعضیشان هم پابند شدهام برای چندی. از وبلاگ که با «بلاگفا» برایم شروع شد و به «پارسیبلاگ» و «پرشینبلاگ» و هزارتا چیچیبلاگ دیگر رسید و آخر سر هم همین «بیان»ِ فرهیختهگون! تا «یاهو مسنجر» و «فیسبوک» و «گوگلریدر» و «گوگلپلاس» و «توییتر»! حتا «کلوپ» و «آپارات» و «لینکدین» و جاهای دیگری که اسمشان هم یادم نیست! امروز هم که «اینستاگرام»
می رسد روزی ز راهی رخش رهواری که نیست
بشکند زنجیر شب را ، صبـح بیــداری کــه نیست
ره اگـــر دشوار و شب تــاریک ، آخـــر می رسد
از رهــی باریک و نـاهموار ، سرداری که نیست
پنجـــــهی خـــورشیدِ اُمیـــــــــد وُ فـــــروغ آروز
سر برآرد در سحر از پشت کُهساری کـــه نیست
شب هــراسان می رود از کــوچههای تار و تنگ
مهر پرتو می زنــد بر دشت همواری کــه نیست
بنگریـــد ای ساکنانِ بـــــــاغِ زردِ بـــرگ ریــز !
جـــلوهای رخشنده از پشت سپی
اینجا که منم.. انگار عصرا گنجشکای حیاط منتظرن که نون و دونه برنج ببرم واسشون!
چند روزیه اینکارو میکنم.. خودم بیشتر از اونا از خوردنشون کیف میکنم! :))
البته.. یا نباید دونه بدی بهشون.. یا اگه اینکارو کردی، دیگه نباید یهویی فراموششون کنی.. اونا منتظر میمونن...
اینجا که منم.. بارون هی میگیره و قطع میشه.. انگار میخواد بباره، اما روش نمیشه.... :)
اینجا که منم.. در حال کار کردن، یه لیست آهنگم گذاشتم رو تکرار.. چه آهنگای متنوعی!
عاشق قمیشی.. ابرو کمون حامد زم
در درونِ من که میکشد زبانه شعلههایِ داغِ آه
فوت میکنم به روشنیِ زردِ شمعِ نیمهسوزِ راه
میزنم به قلبِ خاطراتِ خوبِ دور و میروم عمیق
تویکوچهباغهایِ ظهرِگرمِ بیصدایِ دلبخواه:
دستهای گرم توست توی دستهای سردِ من، چه زود
بوسهگاه نرمِ تو که میکشاندَم به درّهی گناه...
نیمهی شب است و مرغِ حق بهخواب رفته است و من هنوز
خیرهام به سقف آسمانِ پرستاره در نبودِ ماه
ل
رمانکده فا سی کلیک نمایید
. دلنویس دلنویس. خیس. سنندج. مسافرخانه انقلاب. اواسط دیماه 1398.
هر هشت ساعت. درون سرم یک درخت. قطع میشود و یک لانه ی
گنجشک با. پنج. بچه گنجشک. زیر. اوار. تنه ی. درخت. محو میشوند
.
انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند..
حتی از فاصله های دور…
از انتهای افقهای دور و نزدیک.. انگار. جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند.. یک روزی .. یک جایی است که باید با هم ، برخورد کنند… آ
نفسم پشت ماسک پارچه ای تنگ شده و دستم توی دستکش لاتکس عرق کرده.
پنج تا زن جیغ جیغو روبه روم نشستن و با هم مشاجره می کنن. سعی میکنم نظم جلسه رو دستم بگیرم، اما مثل همیشه نیستم.
زود ساکت شون می کنم و آخرین خط صورتجلسه رو می بندم و می گم دیگه سوالی ندارم امضا کنید و به سلامت.
چشمم به کاغذای جلوی رومه اما حواسم به عطر گل شدیدی که از سمت بازار گل همراه با نسیم ملایم آخر اسفند از پنجره به صورتم می خوره پرته.
آقای -ه- از دفتر زنگ می زنه و می گه ارباب رجو
فتوکلیپ غزلِ «خاطر تو سبز میشود بههر بهانهای» در وبگاه آپارات
خاطر تو سبز میشود بههر بهانهای
در غروبِ زردِ آفتاب غمگنانهای
در نسیم سبزهزار پرسخاوت بهار
آبیِ زلالِ آسمانِ بیکرانهای
با شنیدنِ صدایِ چَکچَکِ چَکاوکی
بَغبغویِ کفتری میان آشیانهای
دوردستِ دشت، رقصِ مادیان ناز با
اسبِ خوشتراش و شیهههای شادمانهای
شبنمی زلال روی برگِ تازهرُستهای
از اون روزاست که هوا با آدم حرف میزنه. حرف دلت رو. آسمون ابری و گرفتست. کوه ها خاکستری زیر دودن. شهر مثل عکسی که روش فیلتر گذاشته باشن شده. اتاق تاریک با یه نور زردِ چراغ مطالعه و من چهار زانو روی مبل میزبانی که جای صندلی میز تحریری که اینجا نیست نشستم با یه فنجون قهوه روی میز دوباره بهم ریخته. و به این فکر میکنم که تهش چی میشه. آدم همش دوست داره آینده برسه و آینده رو ببینه. دلش میخواد اون چیزی که پیش بینی میکنه اتفاق بیفته.امیدوارم از پسش بر بی
همه ما دیرترین زمانی که با شعر نو، آن هم نیما آشنا شدیم، به وقت مدرسه بود، آن هم با این شعر:
ترا من چشم در راهم شباهنگامکه می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمترا من چشم در راهمشباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگاننددر آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دامگرم یاد آوری یا نهمن از یادت نمی کاهمترا من چشم در راهم...
درست زمانی که شعر نو با روح و جانمان پیوند خورده بود، پای سهراب به میان آ
همهی ما دستِ کم یکبار یکنفرو از دست دادیم،یکنفری که زمانی تصور دنیای بدون اون محال بود،حتی فکرِ نبودنش هم سخت بود برامون؛بعد یکهو به خودمون اومدیم و دیدیم ای دل غافل،شد آنچه که نباید میشد.
گاهی ما اونارو میذاریم کنار و گاهی اونا مارو! توی هرکدوم از این دو حالت یه احساس وجود داره،دلتنگی؛شاید همون لحظه بهوجود نیاد اما بالاخره یه روزی یه جایی یه چیزی اونارو به یادمون میاره،لازم نیست حتمأ خاطرهای رو باهم ساخته باشید،ممکنه از یه جایی
مثلا از وقتی که هفت-هشت سالمون بود تا همین یکشنبه هفته قبل:/
چیز نمک بازی درمیاریم...از خودمون فیلم میگیریم
من کبریام زهرا زهریا
زهرا تمام فیلمای خل و چل بازیامونو برام ریخت
یعنی نابود شدم انقدر خندیدم:/ زیاد خنده ام نداشت:| به بی مزه بودنش میخندیدم
مثلا منو زهرا هووی همدیگه ایم:/ رُمضِ علی هم شوهرمونه
خیلی هم باهم خوبیم:/ بر علیه بقیه زنای رُمضِ علی توطئه میکنیم
این رُمضِ علی علاقه ی وافری به زن گرفتن داره کلا:/
هردفه یکی میاد در خونمون رو میزنه.
دو هفتهی پیش فاجعه بود. میخواستم پست «بلوف» رو بازنشر کنم. بعدش تصمیم گرفتم که نه؛ یک پست بذارم و تمامِ صفحه رو پر کنم از غرغر. دربارهی اویلر میگن که «اویلر بی هیچ کوششی، و به همان سهولت که آدمی نفس میکشد و عقاب خود را در هوا نگه میدارد، محاسبه میکرد.» چارلی هم به همون سهولت در محاسبات اشتباه میکنه. توی امتحانِ فیزیک منفیها رو لحاظ نمیکنه، توانِ 2 ها رو از قلم میندازه، و در نهایت برای اینکه فضاحت رو به حدّ اعلی برسونه، به ترتیب یه j
شنیدن (بدون این خوانده نشود.)
امروز، یکساعتی که در کتابخانه دانشگاه منتظرت بودم تا برسی و بعد از یک هفته، چنددقیقهای گرچه زیرِ آوار درس و کار، کنار هم باشیم، سعی کردم برایت بنویسم. هزاران جمله مبهم و هزارهزار کلمه مغزم را تکهتکه کرده بودند، و بین من و واقعیت هالهای نازک اما مبرهن ساخته بودند و تا نمینوشتم واقعیت به حالتِ عادی بازنمیگشت، نتوانستم بنویسم. دستم به کیبرد لپتاپ عادت کرده بود. دو صفحه برایت پر کردم اما انگار یک کلمه ه
تک تک سیستمهای بدن با آب کار میکنند. مایعات سموم را از اندام حیاتی بدن دفع میکنند. شاید فکر کنید ما با شتر وجه مشترک چندانی نداریم، اما یک چیزمان خیلی به هم میآید: «هر دوی ما قادریم ساعتهای مدیدی را بدون نوشیدن آب سپری کنیم.» در این مقاله داستان خانمی از بریتانیا را میخوانید که با انجام یک رژیم ساده، زیبایی خود را دوباره به دست آوردو پوستی شادابتر و جوانتر بدست آورد.حتما بخوانید: نوشیدن آب بعد از بیدار شدن از خواب چه فوایدی دارد
التهاب
چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانهمان، بلال بخرم. نمه بارانی میآمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زدهبودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغهای تزیینیِ خیابان رنگ عوض میکردند. راننده آرام میراند و هر چند ثانیه یکبار برای آدمها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق میزد که یا
فون تریه از آن معماهایی است که هر چه بیشتر سر در آن فرو می کنی کمتر سر از آن در می آوری. نوشتن درباره ی او قدم به قدم دشواری های خودش را دارد و قدمِ آخری در کار نیست! طرفه آن که حال با فیلمی طرفیم که فشرده ای از کلِ کارهای او را در خود دارد. همچنان پر از ارجاعاتِ گوناگون به ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینماست و خودش در جایی میان همه ی این ها قرار دارد. ایده ها و علاقه های قابلِ پیگیری و همیشگی حالا صرفا در کنارِ هم نیستند بلکه در یکدیگر فرو رفته اند.
درباره این سایت